اسلایدر

داستان شماره 1028

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1028

 

زنجير بر پاى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

محمد مهلبى وزير گويد: با جمعى قبل از وزارت در كشتى نشسته و از بصره متوجه بغداد شدم . شخص شوخى در آن كشتى بود و ياران از روى شوخى و خنده زنجيرى بر پاى او نهادند
بعد از لحظه اى كه خواستند زنجير را بگشايند نتوانستند. چون به بغداد رسيديم آهنگرى طلبيدم كه آن قيد را بگشايد. آهنگر گفت : بدون دستور قاضى اين كار را انجام نمى دهم .
اهل كشتى نزد قاضى رفتند و ماجرا را گفتند و درخواست كردند تا آهنگر آن بند و زنجير را باز نمايد؛ در اين اثناء جوانى به مجلس آمد و با تندى به آن مرد نگريست و گفت : تو فلانى نيستى كه در بصره برادر مرا كشتى و گريختى ؟ مدتى است كه دنبال تو مى گردم ؛ و جمعى از بصره را آورد و شهادت دادند
قاضى با شهادت شهود، آن مرد را قصاص نمود، و همگان تعجب كردند كه به مزاح در پاى قاتلى ناشناخته بند كرده ايم و او را به حكومت تحويل داده ايم

[ سه شنبه 8 بهمن 1393برچسب:زنجير بر پاي, ] [ 21:3 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد